پارت ۱۰۰
کوک اشکاش و پاک کرد
* چرا مگه چیشده ؟
نمیدونستم گفتنش درسته یانه ولی کوک راز دار من بود پس
+ چند روز پیش شاهزاده خانم لی اومده بود اینجا
* خب چیکار داشت ؟
+ میگفت به یونگی نزدیک نشم چون ... چون ...
و گریه امون نداد حرفم و کامل کنم که احساس کردم توی یه جای امن فرو رفتم کوک بغلم کرد کلی توی بغلش گریه کردم تا به خودم اومدم
* خب نگفتی چرا نباید به کسی که عاشقشی نزدیک بشی
+ گفت به زودی قراره با یونگی ازدواج کنه گفت من یه مزاحمم و یونگی دیگه دوسم نداره و اونو دوست داره
* چقدر مسخره
+ کوک شایدم راست میگه اون فقط یه عشق بچگانه بود نباید از اولم بهش دل میبستم
و دوباره قطرات اشک گوله گوله از چشمام چکیدن
+ من نمیخوام به اون مهمونی مزخرف برم تا شاهد این باشم که چطوری کسی که دوسش دارم منو دور انداخت
* نخیرم واجب شد بری تا وقتی که با خود یونگی حرف نزدی نتیجه گیری نکن تو با من میای میریم چین اگه یونگیم نخواستت اینهمه آدم که دلشون برای تو قنج میره
+ کوک
* جان کوک
+ مرسی که همیشه پیشمی
( و به لحظات ملکوتی هم دیگر و دیدن میرسیم )
صبح همراه کاروان راه افتادیم باید توی هر کجاوه فقط یه نفر بشینه اما مگه میتونن من و کوک و از هم دور کنن تا اونجا کلی غیبت کردیم و کلی بهمون خوش گذشت تا اینکه به دروازه قصر رسیدیم هیئت استقبال کننده اومد جلومون و با کلی تشریفات رفتیم داخل برای هر کدوممون یه اتاق دادن ولی منو کوک کنار هم خوابیدیم و اتاق دیگه رو دادیم به هانا
* چرا مگه چیشده ؟
نمیدونستم گفتنش درسته یانه ولی کوک راز دار من بود پس
+ چند روز پیش شاهزاده خانم لی اومده بود اینجا
* خب چیکار داشت ؟
+ میگفت به یونگی نزدیک نشم چون ... چون ...
و گریه امون نداد حرفم و کامل کنم که احساس کردم توی یه جای امن فرو رفتم کوک بغلم کرد کلی توی بغلش گریه کردم تا به خودم اومدم
* خب نگفتی چرا نباید به کسی که عاشقشی نزدیک بشی
+ گفت به زودی قراره با یونگی ازدواج کنه گفت من یه مزاحمم و یونگی دیگه دوسم نداره و اونو دوست داره
* چقدر مسخره
+ کوک شایدم راست میگه اون فقط یه عشق بچگانه بود نباید از اولم بهش دل میبستم
و دوباره قطرات اشک گوله گوله از چشمام چکیدن
+ من نمیخوام به اون مهمونی مزخرف برم تا شاهد این باشم که چطوری کسی که دوسش دارم منو دور انداخت
* نخیرم واجب شد بری تا وقتی که با خود یونگی حرف نزدی نتیجه گیری نکن تو با من میای میریم چین اگه یونگیم نخواستت اینهمه آدم که دلشون برای تو قنج میره
+ کوک
* جان کوک
+ مرسی که همیشه پیشمی
( و به لحظات ملکوتی هم دیگر و دیدن میرسیم )
صبح همراه کاروان راه افتادیم باید توی هر کجاوه فقط یه نفر بشینه اما مگه میتونن من و کوک و از هم دور کنن تا اونجا کلی غیبت کردیم و کلی بهمون خوش گذشت تا اینکه به دروازه قصر رسیدیم هیئت استقبال کننده اومد جلومون و با کلی تشریفات رفتیم داخل برای هر کدوممون یه اتاق دادن ولی منو کوک کنار هم خوابیدیم و اتاق دیگه رو دادیم به هانا
- ۱.۹k
- ۱۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط